هرچه زدند شوکت من کم نشد حسین
در مجلس یزید، سرم خم نشد حسین
با خطبهای که من سر بازار خواندهام
آن نقشهای که داشت، فراهم نشد حسین
آنجا چنان شبیه پدر حرف میزدم
یک مرد از آن قبیله حریفم نشد حسین
زخاک داغ بیابان مریز بر سر خویش
لباس سرخ علی را مگیر در بر خویش
رها کن این سبد گاهواره را بس کن
تو ماندهای و سراب علی اصغر خویش
عجیب عقده یک ضجه در دلت مانده
به روی نیزه که دیدی سر کبوتر خویش
عشاق اگر مکاشفه ی مو به مو کنند
اول قدم ز آینه باید وضو کنند
در شوره زار نیز گهی می دمد گلی
شاید تورا به دیده ی من جستجو کنند
سنگ دل شکسته چه کم دارد از عقیق
گر هر دو را به حلقه ی انگشت او کنند
مجنون شبیه طفل تو شیدا نمیشود
زین پس کسی بقدر تو لیلا نمیشود
شان نزول راس تو ویرانه ی من است
دیگر مگرد شان تو پیدا نمیشود
بی شانه نیز میشود امروز سر کنم
زلفی که سوخته گره اش وا نمیشود
آمـدم از سـفر، مـدینـه سـلام
خسته وخون جگرمدینه سلام
با شـکوه و جـلال رفـتم من
دیده ای با چه حال رفتم من
وقت رفتن غرور من دیدی
آن شـکوه عـبور مـن دیدی
میریخت لاله لاله غم از عرش محملش
هر دم رسید تا سر بابا مقابلش
چشمان نیمه جان و غریبش گواه بود
در آتش فراق پدر سوخت حاصلش
هر لحظه در تلاطم طوفان طعنهها
چشمان غرق خون عمو بود ساحلش
زینب آئینهٔ جلال خداست
چشمهٔ جاری کمال خداست
ردّ پایش مسیر عاشوراست
خطبههایش سفیر عاشوراست
مثل کوه وقار برگشته
وه چه با افتخار بر گشته